رختخواب مرا مستانه بنداز
تو پيچ پيچ ره ميخانه بنداز
عزيزم سوزنه دست تو بودُمميون پنجه و شصت تو بودُم
نازنينم مه جبينُم
بخوابم بلكه در خوابت ببينُم
ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من
دور از چشم رقيبان در كنار من
حاليا خاليست جايت اي نگار من
در شام تار من آخر كجايي زهره
ياد داري زهره آن روزي كه در صحرا
دست اندر دست هم گردش كنان تنها
راه مي رفتيم و در بين شقايقها
بود عالم ما را لطف و صفايي زهره
چون يقين كردي كه در عشقت گرفتارم
سخت گشتي از من و كردي چنين خوارم
خود نكردي فکر آخر نازنين يارم
من همچو تو دارم آخر خدايي زهره
بود هنگامه غروب آن روز افق زيبا
ايستاديم از براي ديدنش آنجا
تكيه تو بر سينه ام دادي سر خود را
گفتيم و گفتنها بس رازهايي زهره