پوشیده چون جان می روی
اندر میان جان من
سرو خرامان منی
ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو
ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو
ای شعله ی تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
چون می روی بی من مرو
ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو
ای شعله تابان من